وبلاگ رسمی مجتبی کاویان

اطلاع رسانی های شخصی و عمومی و ارایه دیدگاه ها

وبلاگ رسمی مجتبی کاویان

اطلاع رسانی های شخصی و عمومی و ارایه دیدگاه ها

برای اولین بار در خراسان و شاید در کشور؛ بنایی که از سال 1390 از ثبت آثار ملی خارج شده بود، با همت و هزینه مالکین و وراث با طراحی و نظارت دانشکده معماری و شهرسازی دانشگاه حکیم سبزواری، مورد مرمت قرار می گیرد.

مجتبی کاویان، مدیر گروه مرمت دانشکده معماری و شهرسازی دانشگاه حکیم سبزواری گفت: خبری خوش برای عید نوروز داریم؛ خانه تاریخی الداغی بزرگ در سبزوار در حال مرمت است و نوروز درب آن به روی بازدیدکنندگان باز خواهد شد. این خانه از سال 1390 با رأی دیوان عالی کشور از فهرست آثار ملی خارج شده بود. اما با همت و علاقه مالکین بنا و طی مذاکراتی که از سال 1392 صورت گرفته، هم اکنون و از آبان 1395 در حال مرمت است. مرمت این ساختمان طی سه فاز در حال انجام است که هم کنون دو فاز اولیه آن به اتمام رسیده و فاز سوم شروع شده است که به نظر می رسد در اردیبهشت ماه سال آینده به اتمام برسد. لیکن نوروز به احتمال قوی درب آن به روی بازدید کنندگان باز خواهد بود.

در زیر مصاحبه آقای مجتبی کاویان با خانم ژاله الداغی را می خوانید:

§        خانم ژاله الداغی! در مورد سابقه این خانه توضیح دهید و بفرمایید که چه خاطراتی از این خانه دارید؟ و اگر امکان دارد، نسبت این خانه را با رمان مشهور کلیدر روشن بفرمایید.

به نظر من آسان نیست که آدم بتواند خاطرات بچگی خودش رو در جایی که روح و جسمش شکل گرفته فراموش کند. این جزیی از وجود انسان می شود و همیشه با او هست.

بطور کلی می توانم بگویم که درِ خانه ی ما همیشه از  5 صبح تا 10 شب باز بود و همه مردم اجازه داشتند رفت و آمد کنند. واگر کسی مستقیم برای دیدار پدرم میومد با چای و شیرینی پذیرایی میشد و آگه ظهر بود باید ناهار می خورد

وقتی صبح پدرم برای نماز بیدار می شد اولین حرفش این بود که در را باز کنین. بعد از نماز 2 ساعت قرآن و مفاتیح می خواند و ما هم باید با ایشان قرآن می خواندیم.

ما همیشه باید آماده پذیرایی از مهمان ها می بودیم به همین دلیل خیلی ها از 7 صبح می آمدند. برای ما که بچه بودیم مشکل بود. ولی این خواست پدرم بود و امروز می فهمم که این رفت و آمد ها چقدر در روحیه ما اثر گذاشته و ترس از اجتماع و محیط و افراد بیگانه را بطور کلی در ما از بین برده است. تنها قصه هایی که پدرم بلد بود و برای ما تعریف می کرد. قصه عاشورا و طفلان مسلم بود که در پایان با گریه پدرم به پایان می رسید. هر بار همین ماجرا بود: قصه و گریه. .. در کنار این رفت و آمد ها سالی سه بار مراسم روضه خوانی  دهه عاشورا. دهه صفر و دهه فاطمیه. که تقریبا چند سال بعد از انقلاب دهه فاطمیه به سه شب تبدیل شد.

سه روز اول سال مخصوص مردم بود که به دیدار پدرم می آمدند و از روز سوم پدرم برای  بازدید می رفت. حتی برای کارگرها و
دهقان ها. حتی اگر شده فقط یک چایی جلو درب منزل بخوریم، می رفتیم. پدر من در مقایسه با علم تعلیم و تربیت امروز و سابق و فرهنگ و آداب و رسوم مردم، خیلی جلوتر از زمان خودش بود. با اینکه ما دختر بودیم، ما را به همه جا با خودش می برد. ولی به ما می گفت که زیاد دور و برش نباشیم تا بتواند کارهایش را انجام دهد. بعد راجع به همه آدمهایی که دیده بود، برای ما حرف می زد و خیلی تاکید داشت که ما باید مردم و گذشته آنها را بدانیم. چون گذشته و خانواده در تربیت آدم ها خیلی موثر است.

من  فراموش نمی کنم همه آدمهایی که به خانه ما رفت و آمد می کردند، عاشق پدرم بودند. عشق و احترام با هم بود. برای همین پس از اینکه از دنیا رفتند، خیلی ها مثل ما احساس تنهایی و بی پناهی می کردند.

از مراسم دیگر، عید قربان و عید قدیر بود که خانه ما بعد از باز شدن در، پر می شد از مردم و فامیل هایی که برای گرفتن عیدی از هم سبقت می گرفتند. مخصوصا عید غدیر خیلی ها می خواستند حتما یک سکه از دست پدرم به عنوان برکت در کیف داشته باشند و ما هم منتظر بودیم تا پول ها رو جمع کنیم و بریم تنقلات بخریم. در هر مراسم، حیاط کناری- که الان فروخته شده- مخصوص بچه ها بود. حداقل بیست تا بچه از سه سال تا 18 سال همه با هم: وسط بازی و یک قل دو قل، گل یا پوچ، نقطه بازی و... بازی می کردیم و بر عکس بچه های امروزی بدون حضور هیچ بزرگتری و هیچ گونه دعوایی  فقط مشغول بازی بودیم. هر کس هم خبرکشی می کرد از طرف مامانش دعوا می شد. همه می گفتند: اگر دعوا کردید، پیش ما نیایید و خودتان مشکلتان را حل کنید. متاسفانه دعوای بچه های امروز، دعوای خانوادگی می شود. ولی ما به دلیل این نوع تربیت، هنوز هم همدیگر را دوست داریم و به شدت به هم وابسته هستیم.

پدر من تنها بزرگ زاده نبود. پدرم بزرگوار بود و بزرگ تربیت شده بود. او روحش و قلبش و نگاهش به اندازه تمام دنیا بزرگ بود. کلیدر فقط یک صفحه کوچک در تاریخ زندگی پدرم است. هر چند که این کتاب یک رمان تاریخی بزرگ است ولی در مقایسه با تاریخ زندگی پدر من بسیار کوچک است و من متاسفم که مردم می خواهند پدرم را از طریق این رمان بشناسند. اگر تغییر و تحولات زندان ها را در زمان اخیر به منظور حفظ ارزشهای انسانی بررسی کنین، می خوواهم برای شما تعریف کنم که چقدر پدرم در زمان خودش به انسانیت اهمیت می داد.

به دلایلی پدر من باید چند صباحی را در زندان کوچه الداغی بسر می برد. بعد از ورود بلافاصله دستور داد با هزینه شخصی خودش توالت ها را خراب کنند و تعداد بیشتر و بزرگتر بسازند. آشپز خانه را خراب کنند و غذای بهتر و سالم تر برای زندانیان بپزند. در آن زمان بعد از ترخیص پدر تمام زندانیان با گریه او را بدرقه کردند. پدرم به رییس زندان گفته بود: اینهایی که اینجا هستند با هر خطایی که آمده اند، انسانند. پدرم زمانی که در شورای ده بود، به هر روستایی که می رفت با کمک اهالی روستا مخصوصا کدخدا و افراد متمول، حمام، مسجد و جاده درست می کرد.

در هر صورت باید بگویم اتفاق کلیدر خیلی قبل تر از ما بود. ولی من فقط از قربان بلوچ یادم هست که سالی یکبار به دیدار پدرم می آمد. با همان لباسهای بلوچی ولی ما اجازه نداشتیم به اتاق وارد شویم. پدرم در مورد بعضی آدم ها بسیار سخت گیر بود. چون او بسیار با غیرت و جوانمرد بود. (خانم های خدمتکاری که در زمان قدیم برای ما کار می کردند، همه به اتفاق میگفتند ما با خوشحالی و علاقه برای او کار میکردیم و همه جا به نام کارگر الداغی در امان بودیم). پدر من از آقای دولت آبادی خیلی گله داشت. چون او هیچ وقت با پدر من صحبت مستقیم نداشت. پدر من برای آزادی گل محمد خیلی تلاش کرد؛ ولی در آخر کار، دولت بود که به دنبال گل محمد بود و گل محمد هم حاضر نشد اسلحه خودش را تحویل دهد. چون گل محمد از طرف حزب توده حمایت می شد. ولی این کتاب، پدر من را به عنوان یک خائن معرفی می کند و این خیلی برای پدرم دردآور بود.

خلاصه خاطره من از این خانه فقط مردم و مهمانی و روضه خوانی و پذیرایی است به همین دلیل انشالله بعد از مرمت خانه، تصمیم دارم اسم اینجا را «ساختمان ال علی» بگذارم.

پدر من در زمان قحطی خیلی به مردم کمک کرده بود. حلیم درست می کردند و بین مردم تقسیم می کردند. هر روز تقریبا 10 تا دیگ. خیلی ها این خاطره را به یاد می آورند. پدر من به خاطر همان داستان طفلان مسلم، علاقه خاصی به بچه های بی سرپرست داشت و تا جایی که میتوانست به آنها کمک می کرد. حتی بعد از مرگش از طرف اداره ثبت اسناد، بارها برای ما نامه آمد که پدرم سندی رو به قید ضمانت برای کسی گرو گذاشته بود و خودش فراموش کرده بود.

با اینکه پدر من بسیار متدین بود ولی هیچوقت برای حجاب ما را تحت فشار نگذاشت چون او معتقد بود که تنها  حجاب ضامن امنیت زنان نیست. او می گفت شخصیت زنان است که برای آنها حجاب درست می کند. هیچ وقت یادم نمی رود که او می گفت: من می دانم دخترهایم را چطوری تربیت کرده ام.

§        بسیار توصیفات زیبایی داشتید. چه ریشه ها و اصالت های سیراب کننده ای! سؤال دوم بنده از جنابعالی این است که هدف شما از مرمت و بازسازی این خانه چه بوده است و چه برنامه ای برای آینده دارید؟

من با خودم فکر کردم چرا این همه خاطره خوب، این همه برکت، این همه دعای خیر که در خانه هست باید ازبین برود؟ من و ما همیشه با این خاطره ها زندگی می کنیم. پس بهتر است که اینجا را حفظ کنیم. اگر پدرم توانست این همه مثبت باشد، و او این همه به ما اطمینان داشت، پس بهتر است که ما هم یک اقدام مثبت انجام بدهیم که خیلی ها بعد از ما یادشان بماند. اینکه نسلهای بعدی بدانند چه کسانی و چطوری در اینجا زندگی می کردند. حیف است که تمام آن زحمات و خاطره ها دیگر نباشد و فقط مردم بگویند روزی مردی بود که با گل محمد دوست بود.

مسلما ما از این خانه استفاده فرهنگی خواهیم کرد؛ ولی هنوز تصمیمی قطعی نگرفته ایم. باید با یک برنامه ریزی دقیق و مرحله به مرحله در این مکان تردد ایجاد کرد تا به یک تصمیم نهایی برسیم. ولی چیزی که خیلی واضح و قطعی است اینجا تبدیل به هتل و مهمان سرا نخواهد شد.

§        چه شد که این خانه را از ثبت در آوردید؟ آیا تصمیم به تخریب آن داشتید؟ و اساساً آیا حاضرید که دوباره آن را در فهرست آثار ملی ثبت کنید؟

این خانه بدون اجازه ما ثبت میراث فرهنگی شد. اول فکر کردیم که میراث واقعا حافظ آثار فرهنگی خواهد بود. ولی بعد از اندکی متوجه شدیم که بدلیل عدم مدیریت صحیح و ناتوانی در جذب بودجه مناسب، این گونه مکان­ها به خرابه­هایی تبدیل خواهند شد که بعد بنا به نیاز شهری تخریب شده و ساخت و ساز مجددی در آن صورت خواهد گرفت.

وقتی که ما این خانه را تخلیه کردیم هنوز قابل استفاده بود و به مدت ده سال چند نفر آنجا زندگی می کردند ولی بعد از رفتن آنها ساختمان در اختیار میراث بود. من شخصا بارها جهت با مدیریت میراث فرهنگی جهت بازسازی و مرمت صحبت کردم ولی هر بار با همان جواب قبلی مواجه شدم. تقریبا با صراحت میتوانم بگویم، بیشتر از دو سوم هزینه مانند درها، پله ها، ترک ها و شکست های ساختمان، برق کشی مجدد و ... که ما امروز متقبل شده ایم، در اثر سهل انگاری های میراث فرهنگی، بوجود آمده است. این خانه فقط احتیاج به یک رنگ مجدد و اندود پشت بام داشت؛ نه بیشتر. در هر صورت چند سال پیش (تاریخ دقیق را از روی نامه­ها میتوانم بگویم) بعد از بحث و بررسی فراوان با کارشناس میراث فرهنگی، به تهران رفتم و دستور احیا و تأمین بودجه به مبلغ 30 میلیون تومان را گرفتم.

اداره میراث سبزوار بعد از پیگیری های فراوان اینجانب، تصمیم گرفت که کار کاروانسرای عربها را تعطیل کرده و اینجا کار کند. کار بسیار خنده داری بود. چون فقط کمتر از نیمی از سقف را درست کردند که با اصل آن هم تفاوت فاحشی داشت. پله ها را درست کردند و بعد از اتمام بنا متوجه شد که کج شده باید مجددا خراب بشه. 8 کامیون از باغچه ها خاکبرداری شد. من آخرش هم نفهمیدم خاکبرداری از باغچه ها که نیم متر خاک باغچه را برداشتند. چه ربطی به مرمت ساختمان داشت؟ و جالبتر اینکه اداره میراث مشهد کار رو متوقف کرد به این دلیل که چرا من مستقیم از تهران اقدام کرده ام و نه از مشهد؛ و فکر کنم که این پول اصلا به سبزوار فرستاده نشد؛ دستشان درد نکند! پس از آن، بنا به توصیه معاونت حفظ و احیا در میراث فرهنگی سبزوار، شهرداری متمایل به خرید خانه شد ولی در روز بازدید کارشناس این اداره گفت که هزینه بازسازی 300 میلیون تومان است و آنها هم از خرید منصرف شدند. انشالله خداوند به همه خیر بدهد.

امروز ملک پدر ما در اختیار ماست و ما خودمان به نحو احسن از آن مراقبت خواهیم کرد. در آن صورت، معلوم نبود که در آینده بطور کلی اسمی از پدر من در این خانه  وجود داشته باشه و ما رو به این خونه راه بدهند یا نه؟

ما هیچ وقت تصمیم به تخریب این خانه نداشتنم و نخواهیم داشت. آیا کسی می تواند با دست خودش چشمش را کور کند یا قلبش را در بیاورد؟ شاید خیلی ها که استفاده های تجاری و اقتصادی برای ایشان مهمتر از خاطرات هست این کار را بکنند؛ ولی تخریب این خانه برای ما همین مفهوم را دارد.

چهارسال پیش به پیشنهاد آقای دکتر سیاوش پور اقدام به تنظیم قرارداد مرمت از طرف دانشکده معماری دانشگاه حکیم سبزواری کردیم. ولی متاسفانه این قرارداد هم تا سال 1394 علی رغم اعلام پشتیبانی مالی ما به دانشگاه- گویا به دلیل اینکه همزمان مشغول مرمت ساختمان تاریخی دیگری بودند- اجرایی نشد. سپس اداره نوسازی و بهسازی سبزوار پیشنهاد اجاره و مرمت خانه را داد که بعد از دو سال هیچ خبری از قرارداد نشد و این خانه تقریبا به مخروبه ای تبدیل شد که آرزوی بعضی ها بود. و کم کم زمزمه های تخریب و ساخت و ساز مجدد به گوش می رسید. به همین دلیل تصمیم گرفتیم که مرمت خانه را شخصا بدون کوچکترین دخالت از طرف ادارات محترم سبزوار به عهده بگیرم و صرفاً از مشاوره علمی و فنی متخصصین مرمت دانشگاه حکیم سبزواری بهره ببرم. مطمئن هستم که خدا پشت پناه ماست و این کار با موفقیت به پایان خواهد رسید.

§        فکر می کنید که ثبت شدن دوباره این خانه در فهرست آثار ملی با توجه به تغییر شدید بافت پیرامون این خانه، چقدر می تواند در حفاظت قانونی از آن تأثیرگذار باشد؟

هنوز هیچ تصمیمی مبنی بر ثبت مجدد بنا نداریم. زمان، خودش راه را برای بهترین تصمیم روشن خواهد کرد. ساخت و ساز اطراف بنا از نظر من بسیار مشکوک است. به همین دلیل تصمیم ثبت مجدد را به بعد موکول خواهیم کرد.

موفقیت در امور همیشه به نحوه مدیریت بستگی دارد. من نمی توانم الان بگویم که آیا ثبت مجدد در حفظ و  نگهداری قانونی بنا تاثیر خواهد داشت یا نه؟ با توجه به موقعیت جدید، اقدامات بعدی اداره میراث فرهنگی در شهر سبزوار، تاثیر بسزایی در تصمیم گیری های مسئولین و نگاه مردم به آثار یا ثروتهای ملی خواهد داشت. به امید روزهای بهتر. ضمناً امروز (29 بهمن) سالگرد پدر من است.

§        خداوند پدر بزرگوارتان را رحمت کند. کاش روزی برسد که همه ایرانیان قدر بزرگترها و بزرگان خود را که برای این بوم بر مایه خدمت و عظمت شدند، بیشتر بدانند. اینان آداب قدرت را به خوبی می دانستند و از آن در راه درست آبادی کشور و آموزش عمومی استفاده می کردند. سپاس فراوان از شما خانم الداغی برای وقتی که در اختیار گذاشتید.

  • مجتبی کاویان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی